آنچه در جستن آنی، آنی

۲ مطلب با موضوع «لحظه های نارنجی» ثبت شده است

بنویسیم....

انگاری عادت نوشتن تو وبلاگ داره از سرم میوفته... فکر می‌کردم یه روز که درگیر و دار زندگی باشم یا یه شخص جدید وارد زندگیم بشه وبلاگ نویسی رو کنار میزارم ولی نه، تو روزایی که با خودم درگیرم و تنها تر از همیشه ام دارم کنارش میزارم :)).... بگذریم.... تو لحظه تصمیم گرفتم که بنویسم بازم.....

سه روز گذشته کار مفیدی انجام ندادم.... ولی بیشتر از همیشه سعی کردم به افکارم مسلط باشم.... و بتونم دنیا رو نارنجی تر ببینم :)...خودم رو بسپرم به قدرت برتر این جهان و کمتر فکر ها و حرص های الکی بخورم :)

و میتونم بگم جواب داد... البته در صورتی که یه تکونی به خودم بدم و وظایفم رو انجام بدم انشالله بهتر هم میشه 🧡

ماه امشب خیلی قشنگ بود.... کنار یه ابر بود تو باریک ترین حالتش، انقدری خوشم اومد که مامان رو صدا زدم بیاد ببیندش :))

دیشب هوا بارونی بود، رفتم زیر بارون و کلی با خدا حرف زدم و درد دل کردم :)

مث بچه ها یه کاسه آوردم آب  بارون  جمع کنم  ولی چون یکم باد بود کله پا شد 😁💔

امروز از وقتی بیدار شدم از رو دنده ی شکر گزاری شروع کردم روزمو 😁.... واسه کوچک‌ ترین چیز ها شکر گزار بودم و حس خوبی داشت :)

راننده صبح یه مسیر رو نرفت و من پیاده رفتم سر کار و با هوای بعد بارون کلی کیف کردم 🌱

بعدشم دیجی سفارشاتمو فرستاد محل کارم و کلی ذوق کردمی :)) خیلی وقت بود دلم میخواست ازین محصولات مراقبت پوستی بگیرم :)) که یهو همشو با هم گرفتم، حس خوبی بهم میده مراقبت از پوستم و خریدن این محصولات ، نیدونم چرا... امیدوارم بسازه به پوستم فقط..خبر ازدواج یکی از همکلاسی های دانشگاهم هم شنیدم🧡

بعد از ظهر هم اتاق رو مرتب کردمی... حس میکنم یه وسواس خفته درون منه😂چون وقتایی اهمیت نمیدم ولی اگه جایی تصمیم بگیرم مرتب کنم با یه وسواس خاصی مرتب میکنم.... تو محل کار هم گرد و خاک تن تن میشینه رو میزم حساسم، از طرفی میزم شیشه ای طوره و بوی شیشه شور رو دوس دارم تمیزش میکنم تن تن 😂😂

اها راستی امشب مسابقه روبیک تا سوال آخر رفتیم و سوال آخر ابجی کوچیکه باز حواسمو پرت کرد و باختیم 😐شکست بزرگی بود... بیشتر بخاطر داداش کوچیکه بازی می‌کنم، وگرنه حوصله اشو ندارم، دوس دارم یه بار ببریم داداشمون خوشال بشه 🧡

 

۱ نظر
مشرقی

شب پر ستاره

خب خب اولین لحظه ی نارنجی رو ثبت میکنم به اسم امشب....

هر چند حالم گرفته بود و یکم استرسی شدم... 

برق ها یهو قطع شد، آنتن موبایل هم.... رفتم از پشت بوم نگا کنم ببینم مرکز شهر هم برقش قطعه یا تو روستا فقط... دیدم نه فقط برق روستاست.... 

ازینجا یه نمایی از مرکز شهر و چراغ هاش دیده میشه که اونم دیدنیه.... 

بعدش محو تماشای آسمون پر ستاره شدم :) اینجا نسبت به تهران ستاره هاش بهتر دیده میشه، موقع قطع برق هم بهتر تر 😁 اصلا انگار تو آسمون جای خالی ای نبود و پر از ستاره... میدونی یه وقتایی غر میزنم اومدیم روستا ولی هر روز بابت این هوای پاک و خوبش، سکوت آرامشش خداروشکر میکنم و میدونم نمیتونم دیگه برگردم به اون شهر دودی ... فقط مشکلم نداشتن ماشینه که اونم اگه خدا بخواد حل میشه :) 🧡 

۰ نظر
مشرقی