من هر شب گویا دچار این دل گرفتگی میشم... امیدوارم دلایل علمی و هورمونیک داشته باشه وگرنه اینجوری زندگیم مختل میشه...... الان حفظم عقبه، باید روزی دو صفحه حفظ کنم تا برسم به بچه های دیگه.... باید یکم مطالعه داشتم تو زمینه شغلی آینده ام.... باید یکم ورزش کنم هر روز.......باید خیلی کار های دیگه که......

دوست دارم دلیل محکمی داشته باشم برای این دل گرفتگی... ولی مگه تنهایی دلیل نیست؟.... دوست نداشته شدن دلیل نیست؟... دوست ندارم وبلاگم رو پر از این حرف ها... ولی اینجا تنها جائیه که یکم میتونم راحت بنویسم... با این فرض که هیچ آشنایی اینجا رو نخونه.. بگذریم... مهم نیست اصلا..... اره دلیل ناراحتی های من تنهاییمه.... اینکه هیچ وقت هیچکس دوستم نداشته.... اینکه وقتی شرایط وارد شدن تو رابطه رو داشتم بخاطر اعتقادات مذهبی و اینقدر که تو گوشمون خوندن آسیب میبینی آسیب میبینی از اینکه وارد یه رابطه سالم عاطفی هم بشم ترسیدم.... تنهایی که اسیبش بیشتره :) مگه آدم ها با ازدواج آسیب نمیبینن؟ حتما رابطه های قبل ازدواج آسیب پذیرن؟؟ اگه آدم وارد رابطه نشه چطور همسر آینده اش رو. پیدا کنه.... ازدواج سنتی و بسته؟ :)) من الان باید به خواستگاری  که چند سال با یکی نامزد بود و قبلا دوست بودن جواب مثبت بدم؟؟؟ اگه خودم هم قبلا رابطه ای داشتم میشد قبول کرد ولی اینکه هیچ رابطه ای نداشتم نمیتونم باهاش کنار بیام......

اینکه الان دیگه شرایطم مثل قبل نیست که راحت و با شناخت بتونم با کسی آشنا بشم...... یا اصلا هنوزم میترسم.. من یه ترسوعم..... از خونوادم و آبرو خیلی میترسم..... ولی مگه همه دخترا ابرو و خونواده ندارن..... نمیگم دوست دارم وارد رابطه های مسخره بشم.....یه رابطه هدف دار و سالم ........ هیچ وقت اگه بچه دار شدم... بچه ام رو از این تجربه ها محروم نمیکنم در این حال که مواظبش هم هستم.....

به همه ی آدم هایی که آدم درست زندگیشون رو پیدا کردم حسودیم میشه......

ولی هیچ وقت براشون بد نمیخوام بیشتر میتونم بگم  این حس غبطه اس نه حسودی، چون حسودی معنی بدخواهی میده... همیشه ته دلم براشون آرزوی خوشبختی بیشتر میکنم......