آنچه در جستن آنی، آنی

۳ مطلب با موضوع «خلاصه ی روز من» ثبت شده است

بنویسیم....

انگاری عادت نوشتن تو وبلاگ داره از سرم میوفته... فکر می‌کردم یه روز که درگیر و دار زندگی باشم یا یه شخص جدید وارد زندگیم بشه وبلاگ نویسی رو کنار میزارم ولی نه، تو روزایی که با خودم درگیرم و تنها تر از همیشه ام دارم کنارش میزارم :)).... بگذریم.... تو لحظه تصمیم گرفتم که بنویسم بازم.....

سه روز گذشته کار مفیدی انجام ندادم.... ولی بیشتر از همیشه سعی کردم به افکارم مسلط باشم.... و بتونم دنیا رو نارنجی تر ببینم :)...خودم رو بسپرم به قدرت برتر این جهان و کمتر فکر ها و حرص های الکی بخورم :)

و میتونم بگم جواب داد... البته در صورتی که یه تکونی به خودم بدم و وظایفم رو انجام بدم انشالله بهتر هم میشه 🧡

ماه امشب خیلی قشنگ بود.... کنار یه ابر بود تو باریک ترین حالتش، انقدری خوشم اومد که مامان رو صدا زدم بیاد ببیندش :))

دیشب هوا بارونی بود، رفتم زیر بارون و کلی با خدا حرف زدم و درد دل کردم :)

مث بچه ها یه کاسه آوردم آب  بارون  جمع کنم  ولی چون یکم باد بود کله پا شد 😁💔

امروز از وقتی بیدار شدم از رو دنده ی شکر گزاری شروع کردم روزمو 😁.... واسه کوچک‌ ترین چیز ها شکر گزار بودم و حس خوبی داشت :)

راننده صبح یه مسیر رو نرفت و من پیاده رفتم سر کار و با هوای بعد بارون کلی کیف کردم 🌱

بعدشم دیجی سفارشاتمو فرستاد محل کارم و کلی ذوق کردمی :)) خیلی وقت بود دلم میخواست ازین محصولات مراقبت پوستی بگیرم :)) که یهو همشو با هم گرفتم، حس خوبی بهم میده مراقبت از پوستم و خریدن این محصولات ، نیدونم چرا... امیدوارم بسازه به پوستم فقط..خبر ازدواج یکی از همکلاسی های دانشگاهم هم شنیدم🧡

بعد از ظهر هم اتاق رو مرتب کردمی... حس میکنم یه وسواس خفته درون منه😂چون وقتایی اهمیت نمیدم ولی اگه جایی تصمیم بگیرم مرتب کنم با یه وسواس خاصی مرتب میکنم.... تو محل کار هم گرد و خاک تن تن میشینه رو میزم حساسم، از طرفی میزم شیشه ای طوره و بوی شیشه شور رو دوس دارم تمیزش میکنم تن تن 😂😂

اها راستی امشب مسابقه روبیک تا سوال آخر رفتیم و سوال آخر ابجی کوچیکه باز حواسمو پرت کرد و باختیم 😐شکست بزرگی بود... بیشتر بخاطر داداش کوچیکه بازی می‌کنم، وگرنه حوصله اشو ندارم، دوس دارم یه بار ببریم داداشمون خوشال بشه 🧡

 

۱ نظر
مشرقی

مهمونی

دیشب تا حدودای ساعت دو بیدار بودم... صبح به سختی بیدار شدم ولی خودمو زود رسوندم محل کارم.... سین امروز اومد مغازه... یکم سرم خلوت بود ولی پا درد داشتم... ظهری یک ساعت و نیم مونده به آخر کارم... بابابزرگ اومدن مغازه و منم باهاشون رفتم خونه... دیگه نفهمیدم سین متوجه شد انقدر زود رفتم یا نه :))) بعدشم خاله و سین اومدن خونمون.... بازم حفظ انجام ندادم... توت فلنگی و خاله ریزه هم عصری اومدن و یه دور با جوجه ها مافیا بازی کردیم :/😂 دیدیم بدرد نمیخوره...بعدم مسابقه روبیک رو با چهار تا گوشی رفتیم کیف داد ولی بازم سوختیدیم :/..... بابازگ اینا شب موندن خونمون...و اینگونه روز ما با مهمانی گذشت و موندم جواب استاد حفظم رو چی بدم :)) خدایی نمیدونم وقت نیست یا من برنامه ریزی بلد نیستم... خیلی عقبم ازشون.... 13 صفحه 😢.... قرار بود دو صفحه حفظ کنم دیگه این سری.... 

۰ نظر
مشرقی

جمعه خود را چگونه گذراندید

هوا شناسی گفته بود تا 24 ساعت آینده بارش باران هست ولی هوا آفتابی و ملو بود :))

صپ از پنجره بیرون رو دیدم یه فضای مه آلود و ابر بود که خیلی زیبا بود و چشام قلبی قلبی شد از دیدنش 😍

از گزارشات هواشناسی بیایم بیرون....

صبح مشغول تمیز کاری شدم و دستی به سر اتاقم کشیدم، خیلی وقت بود بهم ریخته شده بود و من عقب مینداختم تمیز کاری رو 😁....

بعد از ظهر رو به بطالت گذروندم و حفظ رو  جلو نبردم... 

عصر هم هوس سمبوسه کردیم و گفتم سمبوسه پنیری امتحان کنیم، درست کردم،  اصلا تفافتی نداشت... فکر کنم کم ریختم پنیر.... ولی خوب شد بهش 8از ده میدم 😁

بعد شام هم مسابقه روبیکا شرکت کردیم و سوالی که پرسیده بود کدوم کشور جنگل نداره باختیم :/ تو گوگل هم ننوشته بود اصنش سرچ کردم :/

فقط داداش کوچیکه خیلی ناراحت شد :)

دوباره نمیدونم چیشد که دل گرفتگی عمیقی در ما رخ داد (پست قبل گویای مطلبه) که بازم حفظم رو جلو نبردم....

ولی تونستم سگ افسردگی رو کیش کنم و پاشدم نمازمو خوندم و یه چند صفحه که مشکل داشتم ابجی کوچیکه پرسید ازم  و بهترم الان خداروشکر... 

این بود انشای ما.... 

 

 

۰ نظر
مشرقی